سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتند به تو : ((بخوان))...

ارسال‌کننده : محمد رضا میری در : 90/4/9 1:32 عصر

من همانند طفلى که به دنبال مادرش مى رود دنبال او مى رفتم، هر روز براى من از اخلاق پاک خود نشانه اى برپا مى کرد، و مرا به پیروى از آن فرمان مى داد. هر سال در حراء مجاورت مى نمود، تنها من او را مى دیدم و غیر من کسى وى را مشاهده نمى کرد. آن زمان در خانه اى جز خانه اى که رسول حق ـ صلّى اللّه علیه وآله ـ و خدیجه در آن بودند اسلام وارد نشده بود و من سومى آنان بودم. نور وحى و رسالت را مى دیدم، و بوى نبوت را استشمام مى کردم. به هنگام نزول وحى بر ایشان ـ صلّى اللّه علیه وآله ـ صداى ناله شیطان را شنیدم،

نهج البلاغه / خطبه 234

وقتی تو پناه بر حرا می بردی
من نیز به تو پناه می آوردم

از سمت خدیجه ای که تنها بود
یک بقچه ی نان و آه می آوردم

تو غصه ی اهلِ جهل را می خوردی
من توی شب تو ماه می آوردم

همسفره ی وحی می شدم من، آنگاه
بر راستی ات گواه می آوردم

هر بار خدا که جلوه گر می گردید
من هم افقی نگاه می آوردم

گفتند به تو : ((بخوان))... نوشتن پس چه؟
باید قلمی سیاه می آوردم
 * * * * * * * * *
وقتی که تو و فاطمه ات هم رفتید
بر خاطره ات پناه می آوردم

تو درد دلت به غار گفتی امّا
من رو سوی قعر چاه می آوردم

 

از چکش کاری دوستان برای تنظیم این چند خط ممنونم.




کلمات کلیدی :