ارسالکننده : محمد رضا میری در : 92/8/24 11:18 صبح
کاش جانم فدای غم بشود
سایهی غم مباد کم بشود
رخت هر سال نوکری ای کاش
باز امسال هم تنم بشود
نذر کردم که دخل این یک ماه
خرج شامی که میدهم، بشود
بعد باید تمام ذهن اتاق
پُر اشعار محتشم بشود
زیر بار کتیبه ها نکند
درو دیوار خانه خم بشود
عکسی از گنبدت زدم، شاید
خانه ام کنجی از حرم بشود
این سماور دلش به شور افتاد
چای باید به وقت دم بشود
راستی روضه خوان بگو امشب
صوت مجلس چقدر بم بشود؟
....
این همه دانه دانه دغدغه را
میشمارم مباد کم بشود
از حوصلههایی که خرج شد تا این چند خط دست و پاشکسته سامان بگیره، ممنونم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 92/8/14 10:52 صبح
یکم:
وقتی به زمین هبوط کردند، تازه فهمیدند فقدان بهشت به چشیدن گندم نمیارزید.
حالا، باید پشت در پشت برای کسب گندم دنیا جان میکندند.
دوم:
پسرانش موآشفته و سیاه چرده بودند از فرط گرسنگی.
گفت: « یا علی یک ساع به من بیشتر گندم بده.»
علی، بین پسران برادر، چشمش به مسلم افتاد.
اگر مسلم گندم حرام بخورد، فرداروز، چه کسی سفیر حسینم خواهد شد؟
چارهای نبود. دست به آهن تفته برد...
سوم:
از هر چه میتوانست بگذرد، جز مُلک ری.
امام هشدارش داد: «تو حتّی از گندم ری هم نخواهی خورد»
تمسخر کرد: «چه عیب دارد؟ از جو آن میخورم.»
و سیعلم الذین ظلموا أیّ منقلبٍ ینقلبون....
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 91/12/25 9:59 عصر
مشقی که هیچ استادی خطش نزد، در کمال نقصان، تقدیم به ساحت عصمت مطلق الهی:
مرهون پاکی تو تمامی یاس ها
خورده گره به دامن تو التماس ها
دنیا کجا و وصله ی پبراهنت کجا؟
بیجاست در مقام تو بعضی قیاس ها
ما ماه را به یاد رُخت آآآآه می کشیم
بیهوده نیست ریشه ی بعضی جناس ها
از سفره ی تهیّ تو خوردند اهل شهر
حیف از وجود ناز تو و ناسپاس ها
----------------
یک شب فسرد شعله ی شمعت میان اشک
وقتی که رفت سوی خلافت حواس ها...
اللّهم صلّ علی الصّدیقة الشّهیدة والعن ظالمیها...
پـ . نـ : دهه ی فاطمیه در راه است/ دل من غافل و نا آگاه است
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 91/3/4 5:2 عصر
دوستان مطالعه ی دقیق و کامل نموده و در صورت صلاحدید در پست اصلی امضا یا حک و اصلاح بفرمایند.
https://plus.google.com/u/0/103610290835356000308/posts
بسم الله الرحمن الرحیم.
دشمن دین و ایادی شیطان با استفاده از زیربنای رسانهای، که خود آن را پایه ریختهاند نقطه اوج اعتقادات شیعیان را هدف گرفته و با اهانت و هتک حرمتهای پیاپی در آوردگاهی جدید وارد شدهاند. اینان چه در ما ایجاد تزلزل کنند ویا اینکه ما را به بازی گرفته و از مسیر اصلیمان باز دارند، خود را پیروز گمان کردهاند. از همین رو ضروری است تا با هوشیاری و بصیرت بیش از پیش و با درک ظرائف و حساسیتهای این مبارزه، چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی حضوری صحیحتر وتأثیرگذارتر داشته باشیم.
آنچه در ذیل میآید، مشارطهای است حاصل نظرات جمعی از دوستان حقیقی و مجازی، که به آن متعهد میشویم تا با تغییر موضع از جایگاه انفعال، نقش فعال و تهاجمی خویش رابازیابیم. ان شاءالله.
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 91/2/13 3:14 عصر
(1)
همیشه سر راه، قبل از اینکه برود بیرجند یک سر با داداش می آمد مشهد خانه ی ما. عجیب با او یّخلا بودم. با من بازی می کرد و قصه می گفت. دوستش داشتم. خصوصا چشم هایش را. وقتی توی چشمم نگاه می کرد، دلم هری می ریخت.
یک روز غروب که از دبستان برگشتم،... تجربه ی جدیدی نبود. از حالت چشم ها فهمیدم «مهدی میرزایی» هم شهید شده. عکس های تشییعش را که مادرم داد تا ببرم بالا برای داداش، توی راه پلّه ها یواشکی نگاه کردم و آرام برایش اشک ریختم.
1365
(2)
یک جمله از وصیتنامه شهید افتخاری، همیشه من را یاد چشمان مهدی میرزایی می انداخت. یک روز صبح بعد نماز این دوتا را یکی کردم. وقت زیادی بُرد ولی یک پوستر ساده از کار درآمد که بالایش چشم های مهدی میرزایی بود و پایینش این جمله که:«چشمان هزاران شهید بر اعمال شما دوخته شده است.»
آنروز فکر نمی کردم این پوستر ساده انقدر تیراژ بگیرد.
1383
(3)
یک خواهری پیدا شد از بچه های بیرجند که اسم من را زیر پوستر چشمان هزاران شهید دنبال کرده بود تا رسیده بود به شماره تلفنم. زنگ زد. من برای او چندتا عکس از آلبوم داداش فرستادم و او همه چیز از مهدی میرزایی را. دستخطش، وصیتش،... حتی آن صدایی را که مهدی میرزایی وصیتش را ضبط کرده بود و من پنجم دبستان بارها کاستش را گوش داده بودم!
احساس می کردم برگشته ام به بیست و پنج سال قبلم. احساس می کردم دوباره آن دوتا چشم زول زده به من، بدون پلک زدن...
1390
(4)
این، بار دومی بود که زنگ می زد تا تشکر کند. بار اول خیس اشک و عرق شده بودم. می گفت:« ممنون که چشمای مهدی ما رو به همه نشون دادی. من توی بیرجند دیدم، خواهرش توی قوچان و فلانی توی مشهد...»
این دفعه باز داخل بانک، چشمش به چشم های پسرش افتاده بود. باز هم با همان لحن مهربان می گفت:« ممنون که چشم های مهدی ما رو...»
این بار من گریه نکردم و فقط توی دلم می گفتم: «مادر جان! تو برای هر بار دیدن چشم های پسرت به من روسیاه زنگ می زنی و تشکر می کنی که همینقدر هم مدیون نمانی؟ من هر بار یاد دِینم به تو و بقیه مادرها می افتم چکار کنم آخر؟»
1391
پوستر چشمان هزاران شهید
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 90/12/6 7:37 عصر
آن شب نشستم روی زانویت
مثل همیشه بهر جادویت
شد شانه ی تو بالش مویم
انگشت من شد شانه ی مویت
من دخترانه گریه کردم...، بعد
مردانه در هم رفت ابرویت
کردم گله از حال و روز خود
با غیرتت، با زور بازویت
جادوی من کم کم اثر بخشید
مثل همیشه، نرم شد خویت
راضی شدی، من را بغل کردی
با تلخ خندی باز شد رویت
من را شبانه با خودت بردی
مثل نسیمی لای گیسویت
...................................
فردا...، خرابه...، بعد دفن من
پر بود حسّ عمّه از بویت...
پینوشت: رقیة یعنی طلسم، جادو
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 90/10/15 1:37 عصر
قالب (یکی بود، یکی نبود) را قبلا در یکی دو وبلاگ دیده بودم و ابداع آن از من نیست. من فقط از دنیای انسان ها به دنیای جمادات رفته ام. و از زاویه ی دید آن ها به کربلا نگاه کرده ام. جماداتی که همه خلقت خدایند، همه ذی شعورند و همه در حال تسبیح خالق خویشند...
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 90/10/6 4:53 عصر
تقدیم به عمه ی سه ساله:
نشنید کسی در آن بیابان گِله أش
آن شب که جدا شد از صف قافله أش
از تیزی خار غصه یکجا ترکید
هم قلبش و هم بغضش و هم آبله أش
عمّه جان!
تو به ما آموختی بر کسی که قصد صدور انقلاب دارد، نان و خرمای دشمن حرام است.
تو به ما آموختی اگر تیغ ظلم را می درد، جیغ هم ظلمت را...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 90/7/30 1:9 عصر
با کلی تاخیر، مطروحه ای ناقص. اون هم به ضرب یا علی مدد دوستان. چه کنم؟ این کاره نیستم دیگه!
وقتی بنا شد بسوزیم در عشق جانانه ای دل
باید به دردش بسازیم ما مرد و مردانه، ای دل
تا ما سراپا نسوزیم، این شهر باور ندارد
نسبت ندارند با هم، (پروا) و (پروانه)، ای دل
کپسول وقتی حریف حجم نفس های من نیست
پیداست تکلیف او با آه غریبانه، ای دل
یا زود یا دیر... شاید! در وعده تأخیر... شاید!
از طور می آید آخر فرمان ده گانه، ای دل
فرمان اول سکوت است در پاسخ درد، بگذار
دنیا بماند به کام یک عده پرچانه، ای دل
این شعر در مطروحه
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا میری در : 90/6/17 3:26 عصر
سی سال پیش برای آخرین بار که جواد آقا را دیدم، گریه می کردم که چرا مرا با خودت به جبهه نمی بری؟!
و او می خندید. بعد قول داد که باشد برای دفعه بعد. البته بد قولی هم نکرد. چون دفعه بعدی در کار نبود.چون بی سر برگشت.
بیست سال پیش در نوجوانی این را یرایش گفتم:
بر بال ملائک خدا می رفتی
مانند حسین سر جدا می رفتی
بی صبر تر از تو کس ندیدم آنروز
با این عجله بگو کجا می رفتی؟!
پانزده سال پیش آخرین بار از ده ها باری بود که چهره مردانه و معصومش را نقاشی کردم (+)
.
.
.
و امسال فقط قیمه ی سالگردش را خوردم!!!
واقعا که چشم امام روشن با این.....
کلمات کلیدی :