سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بفرمایید روضــــــه

ارسال‌کننده : محمد رضا میری در : 89/9/9 4:42 عصر

خاطرات منتشر نشده یک ملک مقرّب!

متن ذیل طولانی ست. دست من هم نیست. بقدر حوصله بخوانید. جملات بولد شده ترجمه ای آزاد از دعای عرفه ابی عبدالله علیه السلام است. در پایان، از دعا فراموش نشود.

از ظهر که اذان سرداده اند، دور و بر عرش ولوله است. امروز 9 ذیحجه 60 سال پس از هجرت است. و حسین بن علی علیه السلام می خواهد در عرفات، پای جبل الرّحمه مناجات کند. و قرار شده چند فوج از رفقایم به زمین فرود ببرند و دعای امام و شیعیان را بالا بیاورند. کار سختی است. من هم آمده ام. نه برای این کار. فقط برای شرکت در فضای عرفات. می خواهم شاهپرهایم را توی ارتعاش صدای حسین باز کنم. خدا را چه دیدی؟ شاید در مسابقه بین ملائک، من برنده شدم و بین آن همه بال که در کمین فرو غلطیدن یک قطره اشکند، توانستم آن قطره را بین محاسن آقا و زمین عرفات بقاپّم اینطوریک آسمان بالاتر خواهم پرید. و لاأقل به قدر یک عبادت هزار ساله جلومی افتم.

 

 

من از جدّ همین مرد که صلوات خدا و ما بر او و خاندانش باد شنیدم که در آینده ملائکه فرود می آیند به مجلسی که نام این مرد در آن برده شده و آن جمع متفرق شده اند. شاید به رُفتن فرش آنجا به شهپر، تقرّبی پیدا کنند. حالا که او خودش اینجا ایستاده چرا نروم؟ چرا از ازال? این فرصت برای خودم غصه درست کنم؟

بگذریم که وقت تنگ است. تنوره خورشید نیمی از مسیر زوال را طی کرده. امام حسین علیه السلام جلو و جوانان بنی هاشم از پی و اصحاب به دنبالشان از خیمه بیرون آمده اند.

من و همردیفانم تحت الحنک دعا انداخته، این طرف در جانب چپ کوه ایستاده ایم. من خودم را به بُشر و بَشیر، زادگان غالب اسدی نزدیک کرده ام و گوش خوابانده ام. مثل بَشیر که آماده است کلمات امام را با گوش و هوشش ببلعد. حالا ما مثل امام دستمان را نیازمندانه رو به کعبه بالا آورده ایم. شرم محضر امام، مانع از مسابقه ای شده که همه آماده اش بودیم. من فقط جرأت می کنم و چشم برمی گردانم به چشم امام. چشمه اشکش سرباز می کند و می نالد:

سپاس آن خدایی را که هیچ دستی قدرت آن را ندارد تا که بر سینه تصمیمش بکوبد ...  

من این خانواده را می شناسم همه به قضا و قدر خدا سر نهاده اند. امّا نمی دانم چرا امام این بار اینطوری شروع کرد. می دانم بی علت نیست. خودش را تسلیم نشان می دهد شاید چون قرار است قضای عظیمی برایش تقدیر شود ... گیج از جمله اوّلم و امام ادامه داده است:

خداوندا! من به تو مشتاقم. و گواهم که تو پروردگاری. اقرار میکنم که تو مرا پروراندی و باز به سوی تو بازگشتگاه من خواهد بود ... 

بازگشت! این خانواده را می شناسم. اینها آمدنشان و بازگشتشان یکی است. از خدایند، با خدایند برای خدایند و به سوی خدایند. ولی ... وقتی صحبت از بازگشت می کنند دلم شور می افتد. بازگشت اینها همیشه برای ما سوی الله سخت است. غم دارد. آنقدر که سینه هفت آسمان را فشار می دهد. بازگشت پدرانش، بازگشت مادرش، بازگشت برادرش و بازگشت خودش ... نه. حتی تصوّر هم نمی کنم. تباهم می کند. خدایا من آمده ام برای دعا، تو غم قسمتم کرده ای؟!

تو مرا بر ایجاد خودم شاهد نگرفتی. و در این امر بزرگ هیچ چیزی را بر عهده من نگذاشتی. پس مرا در مسیری روشن و معیّن به سوی دنیا بیرون آوردی. تمام و کمال و سالم. طفلی خردسال بودم که در گهواره نگهم داشتی. و در میان غذاها، از شیری گوارا روزیم دادی ...

گهواره! وای چه شبی بود آن شب! خوب یادم هست. تا صبح، آسمان مدینه تا خانه علی را رفتیم و آمدیم و صدقه سری نوزاد را گرفتیم. نپرسیدند تو کی هستی و چند بار آمده ای و چه گرفته ای. دست اهل خانه از خیرکثیر پر بود. ما کوثر می خواندیم و علی شاباش می داد. چه می گفتم راستی! گهواره! گهواره، پارچه ای بود که از دو سوی اتاق بسته شده بود و البته خالی بود. گهواره نوزاد آغوش جدّش بود آن شب. آن شب ... چه شبی بود. چه زود گذشت! و آن خانه ... چرا دعای من امروز شده خاطرات گذشته؟ و دلشوره آینده؟ خدایا پناه بر تو ...

 تا آنجا که زبان به سخن باز کردم و تو آبشار نعمتهایت را تماماً بر سرم فرو ریختی و سال به سال بزرگتر و نیرومند ترم ساخت ... 

چه می گوید امام؟ چرا قصّه کودکی اش را مو به مو تعریف می کند؟ می خواهد قصه را تا کی پیش ببرد؟ خدایا من از آخر این قصه می ترسم. من این خانواده را می شناسم و تمام آنچه را امام می گوید به یاد می آورم. امام زبان باز کرد. امّا کمی دیر. گلیم تکبیر را نمی توانست از زبان و کامش بیرون بکشد. جدّش در محراب، مسلمین پشت سرش در صف نماز، آقازاده تکبیر جدّش را تکرار می کرد امّا ناقص. جدّش دوباره تکبیر گفت. مسلمین را می گویی! دوباره همه تکبیر گفتند امّا آقازاده باز هم ناقص تلفظ می کرد. و باز پیامبر سوّمین تکبیر. هر بار که آقازاده تمرکز می کرد و لب و دهان می چرخاند برای تکبیر ما توی هفت آسمان نفس حبس می کردیم. امّا باز نمی شد. خلاصه، تا هفت آسمان به هفت تکبیر پیامبر نفس بُر نشد، آقازاده یاد نگرفت و وقتی زبانش به تکبیر باز شد من یکی از ذوق، زبان بند شده بودم. چه ذوقی کردیم آن روز! نمی دانستیم پشت سر پیامبر قامت ببندیم یا به قربان و صدقه شیرین زبانی آقازداه بال بال بزنیم. لا اله الاّ الله. همه مشغول دعا و زاریند من چرا بال بال می زنم؟! چرا امروز در دعا تمرکز ندارم؟!

... سپس آنچه مرا از سختیها و زیانهای آن باز داشتی، ای خداوند من، بیش از سلامتی و خوشی هایی بود که بر من آشکار کردی. خدایا! اینک من گواهی می دهم به راستی باورم و گره های محکم اندیشه ام و بی غشی یکتا پرستی آشکارم و نهان خانه درونم و رشته های جریان نور چشمم و خطهای صفحه پیشانی ام ...

راست می گوید آقا. دقّت نکرده بودم. چه خطی به پیشانی اش افتاده این چند ساله! می دانم آقا چه کشید. گفتم که! من این خانواده را می شناسم. امّا متحیّرم این همه دعا که از اینها یاد گرفته ام و هزار هزار بار با خدای خودم در میان گذاشته ام، هیچکدام اینطوری نبوده! نمی فهمم! گواهی دادن توسط رگهای چشم یعنی چه؟ متوجّه نمی شوم خدایا! شهادت دادن به وسیله پیشانی چه مفهومی دارد؟ بگذار خوب فکر کنم ... من این خانواده را خوب می شناسم. و خوب می دانم که حرفشان یعنی عملشان. خب! بگذار نتیجه بگیرم. امام می خواهد عملاً با پیشانی اش به خداوندی خدا شهادت بدهد! یعنی چه؟ یعنی سجده کند؟ این خانواده همه سجده گر بوده اند. زمین با پیشانیشان رفیق تر است تا آسمان. ولی به خدا قسم من چنین چیزی را در دعای هیچکدامشان نشنیده بودم! این چه ادّعایی است؟ خدایا! دلم شور می زند. حسین می خواهد با پیشانی اش چه کار کند؟

... و شکاف راههای تنفسّم و نرمه های تیغه بینی ام. و ورودگاه صدا به صماخ گوشم و با آنچه دو لبم در بر دارد و بر هم می نهد و حرکات گویش زبانم و پیوندگاه چانه و دهان و فکّم، و رُستنگاه دندانهایم ...

خدایا! بزرگیت را شکر. یک آن زمان را برای من نگه دار. با تو حرف دارم. پروردگارا! تو مرا عقل آفریدی، حالا شده ام تحیّر! روز اوّل پرسیدیم: چرا انسان خلق می کنی، فرمودی: من می دانم شما نمی دانید. قبول. امّا قرار است این همه ندانیم؟! گیرم شهادت پیشانی سجده باشد و شهادت لب و زبان ذکر گفتن باشد، خدایا به من بگو شهادت مجاری تنفس می شود چه؟ خدایا به بزرگیت سوگند می ترسم. بیم آن دارم که همه فکرهای من واژگون باشد. می ترسم شهادت پیشانی سجده نباشد، سجده پیشانی شهادت باشد! می ترسم این شهادت، راستی راستی شهادت باشد!

درست می ترسم خدایا؟ آیا بیمم صحیح است؟!

... و رگ گردنم و آویزه پرده قلبم و لخته های جگرم ...    

خدایا! پناه برتو ... کار این مناجات دارد بالا می گیرد. دیگر رنگ این دعا به سرخی می زند!

 خداوندا! اگر بنا به شهادت است، تو خودت می دانی من این خانواده را خوب می شناسم و شهادت تک تکشان را دیده ام، پدر این مرد را فرق شکافتند و به زخم فرق شهید شد. برادرش را جگر سوزاندند و به زخم جگر شهید شد. مادرش را ... وای من! قرار است این مرد را به چه فرقه ای شهید کنند؟ بناست به زخم کجایش به شهادت برسد؟ این همه زخم؟! این همه شهادت؟

خدایا! تو مرا عقل آفریدی و من یک چیزهایی می فهمم. دارم درست می فهمم؟ کاش درست نفهمم ...

... و آنچه خمیدگی دنده هایم ...

ای وای! دیدی؟! دیدی گفتم ملک مقرب لفّاظ تسبیح به کف؟ نگفتم اینها دعا نیست؟ روضه است. این یکی رقم شهادت را که خوب یادم می آید. هی می خواستم نگویم، ولی این یکی بند دعا نگذاشت. بند دلم را پاره کرد. من که خوب می شناسم این خانواده را و یادم هست که شهادت مادرشان از همین فرقه بود. شهادت به زخم دنده ها...

دیگر از حال رفتم ... بس است. اصلاً دعا نمی خواهم. نه که نخواهم، اصلاً نمی کشم. ظرف من لبریز شد دیگر. می روم یک گوشه، عقده خاطراتم را به انگشت گریه باز کنم. گرچه گوش می شنود و دل طاقت نمی آورد. من می دانم خوب می دانم. این مرد عزم عبادت نکرده. قصد عبودیت کرده. برایم مثل روز روشن است کار این یکی مرد، کارستانی می شود که از ظرف این عالم بیرون خواهد زد. امام مانده و مردم. ملائک، همه بر خاک می غلطند. همه، پریشان بر خاک افتاده و تحت الحنک از اشک گل آلود شده. من یکی که جای خود دارم. امام ولی محکم تر از جبل الرّحمه ایستاده و دعا می خواند. این یکی، دیگر مکاشفه خود من است که امام الآن اگر یک زره و خود هم می داشت، دیگر از حاجی مناجاتی عرفات می شد جهادگر رجز خوان صحنه نبرد. امام ادامه می دهد:

... مرا در برابر آنکه بر من ستم روا می دارد، یاری ده و انتقام خونم را از او بگیر ...

انّالله و انا الیه راجعون ... می دانستم آخر آن قصه که از گهواره شروع بشود به اینجا ختم می گردد. دلشوره ام. بی علّت نبود.

هیچ کس جز تو لایق پرستش نیست ای پروردگار سرزمین محترم، و ای خداوند سرزمین پر احترام مشعر، و ای خدای خانه دیر پای کعبه که غرق در برکتش ساخته ای و برای مردم امن قرارش داده ای ...

امن! حرم امن الهی! یادم آمد. دیروز بود که امام به بردارش می گفت: نمی بینی در زیر لباس حج تیغ نهان کرده اند و می خواهند حُرمت حرم امن خدا را با خون فرزند پیامبر بشکنند؟!

آخر آقا جان! کعبه دورتان بگردد! حرم خاک پایتان! می خواهید چه کنید حالا؟ خدایا! من که نمی فهم و نمی دانم چاره امام چه خواهد بود. لا علم لنا الّاما علّمتنا به ...

... ای آنکه برتری و بلندی را مخصوص خود قرار داده و دوستانش نیز با عزّت او عزیز می شوند. ای آنکه پادشاهان، هرکه باشند، در برابر او قلّاد? خاری برگردن می نهند. و یکسره از بزرگی و هیبت او می هراسند ...

قربان آقا بروم که در میان این همه فوج بی تاب و از توان افتاد? ملائکه راست ایستاده و محکم حرف می زند. چه با قدرت و عزّت! پشتش به کوه بند است این آقا. کوه عزّت الهی. آقا نبود که ما منهدم می شدیم از انفجار بغض و فشار غصّه. دل من که قرص می شود از این لحن امام. نگفتم گویی رجز می خواند؟!

... ای خدایی که کاروان را برای نجات یوسف در بیابان خشک نگه داشتی. و ای آنکه یوسف را از چاه خارج کردی و بعد از بردگی به شاهیش رساندی. ای باز گرداننده یوسف به یعقوب پس از آنکه چشمش سپید گشته بود و غمش را در دل نهان ساخته بود. ای آنکه ضررهای پیاپی و امتحانات سخت را از ایوب بر گرفتی.

ای آنکه دستان ابراهیم را از سربریدن پسرش نگاه داشتی بعد از آنکه پیرسال بود و در پایان عمر. ای آنکه زکریار را اجابت کردی و یحیا یش بخشیدی و او را تنها و یکّه رها نکردی. ای آنکه یونس را از شکم ماهی بیرون آوردی. ای آنکه دریا را شکافتی و بنی اسرائیل را نجات بخشیدی و فرعون و سپاهش را غریق نمودی. ای آنکه نسیم ها را پیشاپیش مهر بانیت به خوش خبری می فرستی ...

چه نسیم خنکی آمد این عصر عرفه ای! دلم آرام شد. بله! خدا در هر شرایطی به داد بنده اش می رسد. نجاتش می دهد. نشنیدی؟ امام داشت همین را می فرمود: خدا همه انبیائش را در دل بلا انداخته. ولی جایِ جایش سر رسیده و نجاتشان داده. مگر نه اینکه بالاخره یعقوب از دوری پسرش دق نکرد؟ نشنیدی ایوب از آن همه غصّه نجات پیدا کرد؟ مگر نمی دانی؟ ابراهیم اسماعیلش را به مسلخ بُرد ولی آخر سر، زنده برگرداندش. چه خوب! کرور کرور سپاه دشمن خدا، به اشاره ای در آب غرق شدند. خدا همان خداست. حسین را هم یاری خواهد کرد. نه؟

نمی دانم ... نمی دانم چرا احساس می کنم به کودکی می مانم که به دروغ خودش را دلداری می دهد؟ خدا همان خداست ولی بنده هم همان بنده است؟ من که این خانواده را خوب می شناسم. می دانم صبر ایوب هر چه پیش صبر شان قد بلندی کند، به قوزکش هم نمی رسد. خوب می دانم ظرف همه انبیاء پیش دریای وجود اینها انگشت دانه است. اصلاً خدا به هر کسی به قدر سرمایه اش معامله می کند. سرمای? ابراهیم تا منجنیق بود. آتش باید برایش سرد می شد. امّا سرمایه زهرای مرضیه آنقدر بود که پشت در بایستاد و بسوزد و باز هم بنده خدا بماند.

من خودم خوب می دانم که خداوند با آل محمد به گونه ای دیگر معامله می کند. به قدر سرمایه شان. راستی! سرمایه حسین چقدر است؟! چه معامله سنگینی پیش رو دارد این مرد!

آی! ملک مقرب ظاهر بین! خیال کرده ای که وضع در زمین به منوال آسمان به ذکر و ورد و اشک می گذرد؟ بگذار برایت پیش بینی کنم نه پیش گویی. از لفظ حسین می شود فهمید که هیچ کاروانی در بیابان ابتلاء حسین نمی ایستد مگر برای مبارزه با او و نه برای نجاتش. معلوم می شود حسین آنقدر داغ هجران عزیزانش را خواهد دید که پیر گردد. پیداست کسی او را از بلاها و سختیهای پیاپی نجات نخواهد داد. پیداست اگر بنا شود پسرش را به مسلخ بفرستد، زنده برنمی گرداندش. یا ... شاید اصلاً برنگرداندش. معلوم است یکّه و تنها خواهد ماند و در شکم زخم ها و دردها در دریای ابتلاء و امتحان غوطه ور خواهد شد. معلوم است هیچ طوفانی، هیچ سیلی و هیچ رعدی نخواهد آمد و دشمنانش را از میدان به در نخواهد کرد. و معلوم می شود حسین خیلی بزرگ است. هیچ وقت به این اندازه او را ستُرگ نیافته بودم. معلوم است خدا خیلی مهربان است و می خواهد چیزی در این معامله نصیب حسین کند که همه انبیاء از آن بی بهره بوده اند. و من از اینک، دلشوره آن روز موعود را دارم. آن روز حتماً برای حسین خیلی دعا می کنم و اشک می ریزم امّا می دانم او به دعای من و یاری غیر خدا هیچ نیازی نخواهد داشت.

یا رب... یا رب... یا رب...

حالا دیگر کوره آسمان خاموش شده خیمه ها جمع می شوند و من بین زمین و زمان متحیرّ مانده ام که بمانم یا باز گردم.

خدایا! عرفه ام را بپذیر و دیگر تا لحظه آخر از حسین جدایم نفرما! آمین.   

 

دعا بفرماییــــــــد:

 

                                                                                 

 




کلمات کلیدی : امام حسین، عرفه، فرشته، روضه، اهل بیت، شهادت، جبل الرحمه، محمد، ابراهیم، اسماعیل، یوسف، یعقوب، موسی، ایوب، گهواره، محراب، اشک